| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
به زبان مخاطبتان حرف بزنید
روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. بر حسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغل کاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس «مار»
معلم نوشت: مار
نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید.
و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟
مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.
نتیجه گیری
این داستان به زیبایی دارد بیان می کند نشناختن و یا در نظر نگرفتن فهم و جایگاه مخاطب تا چه حد می تواند مشکل آفرین باشد.
وقتی قرار است با کودکی ارتباط برقرار کنیم نا خودآگاه همه ما کودکانه سخن می گوییم.شاید به دلیل دیدن فیزیک خردسال، یادمان می ماند که باید خودمان را تا حد او کوچک کنیم. اما بسیاری مواقع نشانه ها این قدر عیان و آشکارا نیست که ما سریع متوجه شویم باید متناسب با مخاطب ،منطق روایی خود را تغییر دهیم و برای همین در ارتباط مشکل پیدا می کنیم.
یکی از دلایل عمده ی شکست بسیاری از طرح های بازاریابی و فروش نیز، عدم رعایت همین موضوع به ظاهر ساده است، شاید طرح های تبلیغاتی و بازاریابی ما خیلی علمی و خوب باشند، ولی تا زمانی که به زبان مخاطبانمان بیان نشوند، نتیجه ی دلخواه را در پی نخواهند داشت. پس بهتر است قبل از هر اقدامی در برقراری ارتباط با مخاطب، زبان، اعتقادات و منطق او را بشناسیم و سپس وارد عمل شویم.
ملا صدرا : “خدا به قدر فهم و درک تو کوچک میشود”
کانال تلگرامی ما
https://telegram.me/joinchat/CpyMq0BT2QhELQqOq49UFg
مرد نابینا و خبرنگار
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد:
من کور هستم لطفا کمک کنید
روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد.
عصر آنروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است ، مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:” امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!“
این داستان روش دیگری را می تواند به ما یاد دهد ، برای حل یک مشکل یا مسئله ممکن است راههای زیادی وجود داشته باشد ولی اغلب ما معمولا راههائی را می رویم که در آن تجربه قبلی داریم و یا بهتر می شناسیم در حالیکه ممکن است راه حلهای بهتری نیز وجود داشته باشد بهتر است در مواجهه با یک مشکل کمی تامل کنیم و راهها و گزینه های دیگر را هم بررسی کنیم مثلا ممکن است روش فروش محصول ما روش کارامدی نباشد و ما از میزان فروش خود راضی نباشیم ، آیا باید کسب و کار خود را تعطیل کنیم و به سراغ کار دیگری برویم یا اینکه استراتژی بازاریابی و فروش خود را تغییر دهیم؟
هر زمانی که یک استراتژی نتوانست کار شما را پیش ببرد سعی در تغییر استراتژی داشته باشید از نتایج آن ممکن است شگفت زده شوید