| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
درباره کتاب زوربای یونانی، اثر نیکوس کازانتزاکیس
این کتاب اجمالا داستان مرد کتاب خوان و روشنفکریه که تصمیم می گیره مدتی دور از کتاب به میان مردم عادی بره و با اونا زندگی کنه. اون در ابتدای سفرش به جزیره کرت برای بهره برداری از معدنی که از پدرش بهش رسیده، با پیرمرد سرزنده ای به نام زوربا آشنا میشه و زوربا قبول می کنه که برای اون کار کنه و داستان شرح مواجهه این جوان متفکر و کتابخوان با زوربای تحصیل نکرده اما دنیا چشیده است.
زوربا مردیه که اهل تحلیل و حساب کتاب کردن نیست، به احساساتش اعتماد می کند، تا می تواند از زندگی کام می گیرد، درگیر گذشته و نگران آینده نیست، به اخلاقیات اعتنای چندانی ندارد، به دنبال کشف حقیقت هستی نیست، آزادانه زندگی می کند، عقاید منجمدی ندارد، اهل کتاب و کلمات نیست، خجالت و حساسیت در کارش وجود ندارد و به هر کاری مشغول شود، آن را با جدیت انجام می دهد و این ویژگی ها کاملا متضاد ویژگی های ارباب کتاب خوان و متفکرش است که با او همراه شده است.
زوربا گرچه بی سواد است، اما صاحب فرزانگی خاصی است که باعث می شود اربابش شیفته او شود. ارباب او در ذهنش دائما در حال کلنجار رفتن با سوالاتش است و به دنبال راهی برای بهتر زیستن، اما زوربا توجهش به دنیای بیرونست و با تکیه بر احساساتش با اشتیاق زندگی می کند.
من بعضی از جملات کتاب را که برای خودم جذاب بود را انتخاب کرده ام و در این جا برایتان آورده ام:
زوربا: تنها راه نجات خودت این است که برای نجات دیگران مبارزه کنی
زوربا: آدم وقتی جوان است جانور درنده ایست، بلی ارباب، جانور درنده ای که آدم می خورد. گوسفندها را هم می خورد، مرغ ها و خوک ها را هم، ولی تا گوشت آدم نخورد سیر نمی شود.
چیزهایی که برای ما عادی هستن، برای زوربا به صورت معماهای بسیار وحشتناک جلوه می کنند. زوربا وقتی یک زن،مرد، یک درخت به گل نشسته یا یک لیوان آب خنک را می بیند، مات و متحیر می پرسد: این چه رمزیست؟ این چه موجودیست؟ او هر روز هر چیز را انگار بار اولست که می بیند.
نیاز انسان واقعی با چیز کم هم برآورده می شود.
ارباب: با خود گفتم این مرد به مدرسه نرفته و مغزش مغشوش نشده است. او همه رنگش را دیده، فکرش باز شده و قلبش منبسط گشته است بی آن که شهامت و جسارت نخستینش را از دست داده باشد. او همه مسائل بغرنج را که برای ما لاینحل مانده است، مانند همشهری خود اسکندر کبیر که با یک ضربت شمشیر گره گوردیان را گشود، حل می کند.
خطا کردن و زمین خوردن برای زوربا مطرح نیست، چون همه جایش از پا تا سر به زمین تکیه دارد. او مانند مار، مادر طبیعت را لمس می کند، با او در می آمیزد و با او یکی می شود، ولی ما مردم درس خوانده پرندگان بی مغز هوا هستیم.
کنفوسیوس می گوید: "بسیار کسان خوشبختی را در بالاتر از آدمی می جویند و گروهی در پایین تر از او، ولی خوشبختی درست به قامت آدمیست." بنابراین، به تعداد قد آدمیان خوشبختی وجود دارد.
آه که چگونه روح آدمی بر حسب آب و هوا و سکوت و انزوا یا معاشرانی که در مصاحبتشان به سر می برد، در تغییر و تحول است.
بلندترین فکرها را هم وقتی خوب می شکافیم، می بینیم که عروسک های پر شده از خاک اره هستند که لای آن خاک اره، فنری از حلبی گذاشته اند.
زوربا به ارباب: گفتی دردسر نمی خواهی؟ پس چه می خواهی؟ زندگی خودش دردسر است ولی مرگ نه.
ارباب با خود می اندیشد که: من تا آن درجه سقوط کرده بودم که اگر قرار بود بین عاشق شدن به یک زن و خواندن کتاب عشقی، یکی را انتخاب کنم، کتاب را انتخاب می کردم.
زوربا خطاب به ارباب: محاسبه نکن ارباب! این اعداد و ارقام را دور بینداز. این ترازوی لعنتی را خرد کن و از من بشنو و دکانت را تخته کن. همین حالاست که تو می توانی روحت را رستگار کنی یا از دست بدهی.
زوربا: به من بگو با آن چه می خوری چه می کنی تا بگویم که کیستی.
زوربا: سعادت واقعی همین است که انسان هیچ توقعی نداشته باشد و مثل یک زنگی کار کند، به طوری که ظاهرا همه گونه توقعی دارد …
ما نباید شتاب کنیم، نباید بی تابی از خود نشان بدهیم و باید با اعتماد تمام از آهنگ ابدی طبیعت پیروی کنیم.
بودا آخرین انسانست. ما هنوز در آغاز راهیم. ما به قدر کافی نه خورده ایم، نه آشامیده ایم و نه دوست داشته ایم. ما هنوز زندگی نکرده ایم. این پیرمرد نحیف از نفس افتاده خیلی زود به سراغمان آمده است. بگو هرچه زودتر برود پی کارش.
دوست ارباب: به جز کار ای استاد بی کاره من، راه دیگری برای رستگاری وجود ندارد.
همه آدم ها جنون خاص خود را دارند و اما بزرگ ترین جنون به نظر من آنست که آدم جنون نداشته باشد.
کانال تلگرامی عشق پول،دنیای تجارت کلیک کنید